ناگهان، چشمهایم دیگر در تاریکی نبود. قلب یازده سالهام در سینه، از ترس بالا و پایین میپرید.
-ای مسیح مهربان با برهای روی شانهها، مرا در امان دار!
نور شدیدتر میشد. شدید و شدیدتر. و هرچه شدیدتر میشد، ترس من هم بیشتر میشد؛ حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم فریاد بکشم.
همه در آرامش، خواب بودند. همهی اتاقها با درهای بسته در سکوت نفس میکشیدند.
روی تختم نشستم و پشتم را به دیوار تکیه دادم. چشمهایم چنان خیره شده بودند که نزدیک بود از کاسه در بیایند.
میخواستم دعا بخوانم، همهی قدیسان حافظهام را به یاد بیاورم، اما حتی نام بانوی لورد هم از دهانم در نمیآمد. این باید شیطان باشد. شیطانی که این همه مرا از او میترساندند. اما اگر او بود، نور نباید به رنگ لامپ در میآمد، باید به رنگ آتش و خون میبود، و بیتردید باید بوی فسفر میداد. حتی نمیتوانستم برادر فلیسیانو، فایول عزیزم را برای کمک صدا بزنم. در آن ساعت فایول، آنجا در خوابگاه راهبهها، خرناسکشان، احتمالا پادشاه سوم را خواب میدید.
صدای آرام و آهستهای شنیده شد:
-نترس فرزندم. آمدهام به تو کمک کنم.
تاکنون دیدگاهی برای این کالا ثبت نشده است، شما اولین نفر باشید...